ا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت ، تا
به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت ، تا به کی با ضربه های درد باید رام شد
، یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد ، بهر دیدار محبت تا به کی در
انتظار ، خسته از این زندگی با غصه های بی شمار .
آنگاه
که با دستانت واژه ی عشق را بر قلبم نوشتی سواد نداشتم ، اما به دستانت
اعتماد داشتم . حال سواد دارم اما دیگر به چشمان خود اعتماد ندارم .
افسوس ...
آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی می کنیم ، آن زمان که دوستمان دارند
لجبازی می کنیم و بعد ... برای آنچه از دست رفته آه می کشیم . بس که دیواره دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی من میگذرد
به هوای هوسی هم که شده
نگهی میکند و می گذرد
مهربانی را وقتی دیدم که کودکی خورشید را سیاه کشید
تا پدر کارگرش زیر آفتاب نسوزد
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را در دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سال ها هست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت
تقدیم بهدوست عزیزمممممممم
مرسی عزیزم خیلی گلی
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را در دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت
تقدیم بهدوست عزیزمممممممم
مرسی عزیزم خیلی گلی